کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن. (آنندراج). مقیم شدن. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). کنایه از مقیم شدن باشد. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). اقامت گزیدن. سکنی گزیدن. ساکن شدن. مسکن گزیدن: هر کجا ظلم رخت افکنده ست مملکت را ز بیخ برکنده ست. سنایی. من که در هیچ مقامی نزدم خیمۀ انس پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم. سعدی. - رخت افکندن به جایی، کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن. (آنندراج) : ستایش تو کنم خویشتن ستوده بوم که رخت بخت به ناجایگه نیفکندم. سوزنی. بر آن می داردم این چاره گر بخت که عصمت را به بازار افکنم رخت. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - رخت سفر افکندن در جایی، اقامت کردن درآنجای. از سفر بازآمدن. (مجموعۀ مترادفات ص 31). - رخت کسی را بر در افکندن، او را از جایی بیرون کردن. کنایه از مستعدمرگ نمودن. به هلاکت دادن. به کشتن دادن: چرا خون نگریم بر آن تاج و تخت که دارنده را بر در افکند رخت. نظامی. ، عاجز بودن. (ناظم الاطباء). کنایه از عاجز آمدن باشد. (از برهان). عاجز آمدن. (لغت محلی شوشتر)
کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن. (آنندراج). مقیم شدن. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). کنایه از مقیم شدن باشد. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). اقامت گزیدن. سکنی گزیدن. ساکن شدن. مسکن گزیدن: هر کجا ظلم رخت افکنده ست مملکت را ز بیخ برکنده ست. سنایی. من که در هیچ مقامی نزدم خیمۀ انس پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم. سعدی. - رخت افکندن به جایی، کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن. (آنندراج) : ستایش تو کنم خویشتن ستوده بوم که رخت بخت به ناجایگه نیفکندم. سوزنی. بر آن می داردم این چاره گر بخت که عصمت را به بازار افکنم رخت. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - رخت سفر افکندن در جایی، اقامت کردن درآنجای. از سفر بازآمدن. (مجموعۀ مترادفات ص 31). - رخت کسی را بر در افکندن، او را از جایی بیرون کردن. کنایه از مستعدمرگ نمودن. به هلاکت دادن. به کشتن دادن: چرا خون نگریم بر آن تاج و تخت که دارنده را بر در افکند رخت. نظامی. ، عاجز بودن. (ناظم الاطباء). کنایه از عاجز آمدن باشد. (از برهان). عاجز آمدن. (لغت محلی شوشتر)
شکاف انداختن. به ترک خوردن داشتن. شکافتن. خلل و خرابی رساندن: نالۀ جانکاه عاشق رخنه در کوه افکند بشکن این شیون فغانی کز دلم پرکاله خاست. فغانی شیرازی (از ارمغان آصفی). رحم کن بر ناتوانان کز دهان شکوه مور می تواند رخنه در ملک سلیمان افکند. صائب. ز مژگان قدسیان را رخنه ها افکند در ایمان ز دل روی زمین شد پاک از زلف سمن سایش. صائب (از آنندراج)
شکاف انداختن. به ترک خوردن داشتن. شکافتن. خلل و خرابی رساندن: نالۀ جانکاه عاشق رخنه در کوه افکند بشکن این شیون فغانی کز دلم پرکاله خاست. فغانی شیرازی (از ارمغان آصفی). رحم کن بر ناتوانان کز دهان شکوه مور می تواند رخنه در ملک سلیمان افکند. صائب. ز مژگان قدسیان را رخنه ها افکند در ایمان ز دل روی زمین شد پاک از زلف سمن سایش. صائب (از آنندراج)
پی افکندن. پی ریختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد بر سر کیوان فکند بن پی ایوان. خسروانی. رجوع به بن شود. - بن افکندن سخن، عنوان کردن. گفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بر رستم آمد بگفت آن سخن که افکند پور سپهدار بن. فردوسی. - بن افکندن نامه، نوشتن آن. نامه کردن: چو بشنید زیشان سپهبد سخن یکی نامور نامه افکند بن. فردوسی. و رجوع به بن شود
پی افکندن. پی ریختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد بر سر کیوان فکند بن پی ایوان. خسروانی. رجوع به بن شود. - بن افکندن سخن، عنوان کردن. گفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بر رستم آمد بگفت آن سخن که افکند پور سپهدار بن. فردوسی. - بن افکندن نامه، نوشتن آن. نامه کردن: چو بشنید زیشان سپهبد سخن یکی نامور نامه افکند بن. فردوسی. و رجوع به بن شود
تن اندرافکندن. تن برافکندن. حمله ور شدن. هجوم بردن: از آن پس تن افکند بر دیگران همی زد به تیغ و به گرز گران. اسدی (گرشاسبنامه ص 375). رجوع به تن اندرافکندن و تن برافکندن شود
تن اندرافکندن. تن برافکندن. حمله ور شدن. هجوم بردن: از آن پس تن افکند بر دیگران همی زد به تیغ و به گرز گران. اسدی (گرشاسبنامه ص 375). رجوع به تن اندرافکندن و تن برافکندن شود