جدول جو
جدول جو

معنی رنگ افکندن - جستجوی لغت در جدول جو

رنگ افکندن
(تَ کَ دَ)
رنگ دادن. رنگ کشیدن. رنگ بخشیدن. رجوع به رنگ دادن شود:
چون غضب رنگ گلش بر یاسمن می افکند
شعله را چشم از خجالت بر زمین می افکند.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخت افکندن
تصویر رخت افکندن
کنایه از بار و بنه را فرود آوردن در جایی و مقیم شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخنه افکندن
تصویر رخنه افکندن
در چیزی ایجاد رخنه و شکاف کردن، کنایه از اختلاف و نفاق و جدایی میان دیگران انداختن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ / تِرْ خوَرْ / خُرْ دَ)
تصمیم گرفتن. اراده کردن. آهنگ کردن. مصمم شدن:
شه به تأدیب شان چو رای افکند
سر هر دو بزیر پای افکند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
گذر کردن. رفتن راه.
- راه افکندن (فکندن) در جایی، کنایه از راه رفتن. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) :
آن حرم قدس چو واپس فکند
راه در اقصای مقدس فکند.
امیرخسرو دهلوی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ دَ)
کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن. (آنندراج). مقیم شدن. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). کنایه از مقیم شدن باشد. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). اقامت گزیدن. سکنی گزیدن. ساکن شدن. مسکن گزیدن:
هر کجا ظلم رخت افکنده ست
مملکت را ز بیخ برکنده ست.
سنایی.
من که در هیچ مقامی نزدم خیمۀ انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم.
سعدی.
- رخت افکندن به جایی، کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن. (آنندراج) :
ستایش تو کنم خویشتن ستوده بوم
که رخت بخت به ناجایگه نیفکندم.
سوزنی.
بر آن می داردم این چاره گر بخت
که عصمت را به بازار افکنم رخت.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- رخت سفر افکندن در جایی، اقامت کردن درآنجای. از سفر بازآمدن. (مجموعۀ مترادفات ص 31).
- رخت کسی را بر در افکندن، او را از جایی بیرون کردن. کنایه از مستعدمرگ نمودن. به هلاکت دادن. به کشتن دادن:
چرا خون نگریم بر آن تاج و تخت
که دارنده را بر در افکند رخت.
نظامی.
، عاجز بودن. (ناظم الاطباء). کنایه از عاجز آمدن باشد. (از برهان). عاجز آمدن. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
شکاف انداختن. به ترک خوردن داشتن. شکافتن. خلل و خرابی رساندن:
نالۀ جانکاه عاشق رخنه در کوه افکند
بشکن این شیون فغانی کز دلم پرکاله خاست.
فغانی شیرازی (از ارمغان آصفی).
رحم کن بر ناتوانان کز دهان شکوه مور
می تواند رخنه در ملک سلیمان افکند.
صائب.
ز مژگان قدسیان را رخنه ها افکند در ایمان
ز دل روی زمین شد پاک از زلف سمن سایش.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ شُ دَ)
لنگر انداختن:
به دریائی که همچون نوح من افکنده ام لنگر
سفینه بر سر موجش بود تابوت ساحلها.
محمدقلی بیک سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ ءَ)
پی افکندن. پی ریختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد
بر سر کیوان فکند بن پی ایوان.
خسروانی.
رجوع به بن شود.
- بن افکندن سخن، عنوان کردن. گفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بر رستم آمد بگفت آن سخن
که افکند پور سپهدار بن.
فردوسی.
- بن افکندن نامه، نوشتن آن. نامه کردن:
چو بشنید زیشان سپهبد سخن
یکی نامور نامه افکند بن.
فردوسی.
و رجوع به بن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ)
تن اندرافکندن. تن برافکندن. حمله ور شدن. هجوم بردن:
از آن پس تن افکند بر دیگران
همی زد به تیغ و به گرز گران.
اسدی (گرشاسبنامه ص 375).
رجوع به تن اندرافکندن و تن برافکندن شود
لغت نامه دهخدا
رنج چیزی را افکندن آسودن از آن:) در آن شهر سه روز بیاسودند و رنج راه بیفکندند (سمک عیار 34: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنا افکندن
تصویر بنا افکندن
بنا کردن ساختن عمارت، خراب کردن بنا سرنگون ساختن عمارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخنه افکندن
تصویر رخنه افکندن
تولید رخنه کردن، فساد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
لنگر انداختن: بدریایی که همچون نوح من افکنده ام لنگر سفینه بر سر موجش بود تابوت ساحلها. (محمد قلی بیک سلیم آنند لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بن افکندن
تصویر بن افکندن
پی افکندن، پی ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن افکندن
تصویر تن افکندن
حمله ور شدن، هجوم بردن
فرهنگ لغت هوشیار